*******
مرد فقیر را که دید، نشست کنارش توی خرابه. گفت:
"کاری داری بگو برایت انجام دهم. "
ـ. شما امامید، نشستهاید توی خرابه؟
نگاهش کرد، گفت:
"پدرمان که یکی است. پس برادریم! شهرمان هم که یکی است. پس همسایهایم! خدای مان هم که یکی است. پس بندهایم! چرا ننشینم؟ "
********
ـ. من از تو شایستهترم برای حکومت. چون نسبم به پیامبر نزدیکتر است! اینها را هارون عباسی میگفت، پسر عموی پیامبر.
موسیبنجعفر نگاه کرد به هارون. گفت: "یک سؤال! اگر پیامبر زنده بود و از تو دختر میخواست میدادی؟ "
هارون جواب داد: "معلوم است افتخار هم میکردم شدهام پدر زن پیامبر. "
ـ، ولی من این کار را نمیکردم.
ـ. نمیدادی؟
ـ. نه! چون پسر پیامبرم، دخترم هم میشود نوهاش تا شنیدهای حالا نوه با پدربزرگش ازدواج کند؟!
حالا نسب کداممان نزدیکتر است؟
********
وزیر هارون بود، اما از یاران موسیبنجعفر؛ علیبنیقطین.
نامهای از امام برایش رسید. "به روش اهل سنت وضو بگیر. هرچه میکنند بکن. نپرس چرا! ".
به هارون گفتند: " وزیرت شیعه موسیبنجعفر است مأمور گذاشت دیدند مثل اهل سنت وضو میگیرد، هر چه اهل سنت انجام میدهند، انجام میدهد. دلیلی نبود بر شیعه بودنش..
نامهای از امام برایش رسید. "خطر گذشت! مثل شیعیان وضو بگیر، هرچه ما میکنیم انجام بده. "
*******
نمیتوانست بلند شود، از بس پیر بود. عصایش هم افتاده بود آن طرفتر. نمیدانست چه کند. موسیبنجعفر وسط نماز خم شد عصا را داد دستش. دوباره نمازش را ادامه داد.
گفتم:
"وسط نماز، عصا دادید دست پیرمرد؟ "
گفت:
"هرکس به پیری به خاطر موی سفیدش احترام بگذارد از ترس و عذاب روز قیامت در امان است. "
*******
هارون پرسید: "به چه کسی میگویند زندیق؟ "
امام گفت:
"قرآن، سوره مجادله، بیست و دومین آیه، کسی که با خدا و رسولش مخالفت کند. حرف شان را قبول نداشته باشد. هر کاری که دلش میخواهد بکند دوست کسانی باشد که با خدا و رسولش دشمنند به این آدم میگویند کافر، زندیق، بیدین. جایش هم جهنم است. "
هارون سرش را انداخت پایین، نکند چشمش بیفتد به چشم امام.
*******
مأمون تعجب میکرد وقتی میدید پدرش هارون، این طور به موسیبنجعفر احترام میگذارد. پرسید:
"چرا وقتی موسی میآید اینجا جلوی پایش بلند میشوی او را مینشانی جای خودت، به ما هم میگویی مؤدب باشیم؟ ندیده بودم برای کسی از این کارها بکنی. مگر او با بقیه چه فرقی دارد؟ "
هارون گفت: "از زمین تا آسمان فرق دارد پسر پیغمبر است. حجت خداست. امام است. خلیفه واقعیست! "
ـ. مگر اینها مشخصات خود شما نیست؟
ـ. مشخصات من؟! دوست دارم بگویم مال من است. ولی چه فایده؟ هرچه دارم مال اینهاست!
********
نمیدانست میشود روی شیشه سجده کرد یا نه؛ خواست نامه بنویسد از امام بپرسد.
پیش خودش گفت: "شیشه را از دل زمین بیرون میآورند، پس حتماً سجده کردن روی آن درست است. نامه نمیخواهد! "
...
نامهای از امام برایش رسید. نوشته بودند:
"با خودت فکر کردی شیشه را از دل زمین بیرون میآورند؟ نه، شیشه را میسازند با دست. سجده کردن هم رویش درست نیست. دفعه بعد نامه را بنویس. "
*******
نشسته بود وسط کوچه کنار بچه هایش، گریه میکردند. موسی پرسید:
"چرا گریه میکنید؟ "
زن گفت: تو هم مثل بقیه میپرسی و میروی. "
موسی دوباه پرسید.
زن جواب داد:" بچه هایم بی پدرند، گاومان هم مرد. به نان شبم محتاجم. "
ایستاد کنار کوچه، شروع کرد به خواندن نماز. زیر لب چیزهایی گفت.
چوب را برداشت زد به گاو. حیوان به خودش تکان داد و بلند شد. مرد آرام آرام میرفت بین جمعیت.
زن دوید دنبالش:
" تو عیسی بن مریم هستی؟ "
_. عیسی بن مریم، نه! موسی بن جعفر!
********
عاصم از اصحابشان بود. امام که او را دیدند، پرسیدند:
"به نیازمندهای شهرتان کمک میکنید؟ "
گفت:
"معلوم است. هر طور که بتوانید. "
ـ. مثلاً اگر بدانید نیاز دارد، بروید خانهاش ببینید نیست، برایش پول میگذارید که وقتی برگشت مشکلش را برطرف کند.
ـ. نه، تا بحال این کار را نکردهایم!
ـ. پس هنوز آن آدمهایی که ما میخواهیم نشدهاید!
********
علیبنیقطین میآمد حج. مدینه که رسید خواست امام را ببیند. اجازه ندادند. گفتند:
"برگرد امسال حَجت قبول نیست. ابراهیم شتربان چندین بار میخواست تو را ببیند راهش ندادی؟! خدا هم تو را راه نمیدهد. برگرد! "
برگشت کوفه، ناراحت و پشیمان. ابراهیم را پیدا کرد. باید از دلش در میآورد. التماسش کرد، او را ببخشد. صورتش را گذاشت روی خاک تا ابراهیم لگدمالش کند حلالیت که طلبید برگشت مدینه. این بار امام اجازه دادند ببیندشان. حالا دیگر حقالناسی در کار نبود. آمده بود حج.
*******
انگار توی مکه بلا نازل شده بود. تا میدیدند کسی مُرد، جسدش را چال میکردند زیر خاک. رفتم پیش امام قبل از اینکه چیزی بپرسم، گفت:
"میدانی باید صاعقه زده را سه روز نگه داشت تا مطمئن شوند مُرده؟ "
گفتم: "یعنی .... "
گفت: "اگر بدانی چقدر از این بیچارهها توی قبرشان زنده به گور شدند. "
********
عیاش، رقاص، شراب خوار؛ عیسیبنجعفرعباسی. زندانبانِ امام.
چند وقتی که گذشت هارون برای عیسی پیغام فرستاد: "زندانیات را بکش! "
دستور را که به او رساندند شروع کرد به لرزیدن. کاغذ و قلم برداشت، برایش نوشت:
"به خدا نمیکشمش! هر روز میایستم پشتِ درِ زندان گوش میکنم بلکه، یک بار به من یا تو نفرین کند با این همه اذیت، نمیکند. میفهمی؟ فقط دعا میکند! بیا تحویلش بگیر. وگرنه با دست خودم آزادش میکنم. "
*********
به امام گفتند:
"نامهای بنویسید و از هارون بخواهید آزادتان کند، خسته نشدید از این زندان به آن زندان؟ "
گفت:
"خدا به داوود وحی کرد: هر وقت بندهای به جای من به کس دیگری امید بست درهای آسمان به رویش بسته میشود، زمین زیر پایش خالی. به غیر خدا دل ببندم؟ به هارون؟! "
منبع: خبرگزاری دانشجو
نظرات شما عزیزان: